سلام عزيزان.به عمق تنهايي خوش آمديد.عزيزان من به ديدن وبي نميام پس دعوت نکنيد که شرمنده بشم.اميدوارم لحظات خوبيو در عمق تنهايي داشته باشيد.اگه نظري پيشنهادي انتقادي داشتيد بهم بگيد ممنون

عمــ ـــق تنهــ ـــایی

گاهی تنهایی ام آنقدر عمیق است*که در آسمان هم احساس میکنم در قفسم.










روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.

آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند

مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت

چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.

پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و

از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای

خود بازگشت.

اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.

شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود.

شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:

آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

استاد در جواب گفت:

تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.

این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد 

_________________________________alone for ever

+نوشته شده در سه شنبه 3 / 10 / 1391برچسب:یک داستان کوتاه زیبا,داستان,داستان کوتا جدید,داستان جدید,داستان کوتاخ,ساعت13:48توسط آرمین نخستین | |



در اولین صبح عروســی ، زن و شوهــر توافق کردند
که در را بر روی هیچکس باز نکنند
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند....
اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد!
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند .
زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.....
اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت :
نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم!؟
شوهر چیزی نگفت ، و در را برویشان گشود!
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد .
پنجمین فرزندشان دختر بود . برای تولد این فرزند ، پدر بسیار شادی کرد
و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد
مردم متعجبانه از او پرسیدند :
علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟
مرد بسادگی جواب داد :

♥ ♥چون این همون کسیه که درو به روم باز می کنه! ♥ ♥ 

_________________________________alone for ever

+نوشته شده در سه شنبه 19 / 9 / 1391برچسب:داستانهای خیلی کوچولو,داستان دختران,داستان کوتا,داستان,,ساعت20:30توسط آرمین نخستین | |


در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند…
خارپشت*ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.
وقتی نزدیکتر بودند گرمتر می*شدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می*کرد بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ولی به همین دلیل از سرما یخ زده می*مردند. از این رو مجبور بودند برگزینند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از روی زمین بر کنده شود.
دریافتند که بازگردند و گردهم آیند. آموختند که، با زخم*های کوچکی که همزیستی با کسی که بسیار نزدیک است بوجود می*آورد، زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتر است، و این چنین توانستند زنده بمانند.
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی*عیب و نقص را گردهم می*آورد بلکه آن است که هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید..‬. 

+نوشته شده در پنج شنبه 1 / 9 / 1391برچسب:,داستان,داستان کوتاه,داستان عشق,داستان کوتاه عاشقانه,,ساعت10:50توسط آرمین نخستین | |


عشق و شمع



یکی بود یکی نبود وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره

کلبه ای قدیمی،شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود.

به او پوزخندی زد و گفت:

دیشب تا صبح،خودت را فدای چه کردی؟

شمع گفت:

خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد.

خورشید گفت:

همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد!

شمع گفت:

یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود

هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند

خورشید به تمسخر گفت:

آهای عاشق فداکار،حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی،دوست داری که چه

چیزی شوی؟ شمع به آسمان نگریست و گفت: شمع...دوست دارم دوباره شمع شوم

خورشید با تعجب گفت:شمع؟؟

شمع گفت:

آری شمع...دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و

شب پروانه را سحر کنم،خورشید خشمگین شد و گفت:

چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگی کنی،نه این که یک شبه نیست و نابود شوی!

شمع لبخندی زد و گفت:

من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن

نرسیدی...من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم.

خورشید گفت:

تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟

شمع با چشمانی گریان گفت:

من از برای خودم گریه نمی کنم،اشکم از برای پروانه است که فردا شب در آن همه

 ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید

+نوشته شده در جمعه 1 / 9 / 1391برچسب:داستان کوتا,داستان کوتاه جدید,داستان عاشقانه جدید,داستانک,شمع,داستانهای کوتا عاشقونه,داستان,,ساعت15:11توسط آرمین نخستین | |



مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره…
زن اون رو می کشه کنار و همهچیو تمیز می کنه…
صبح که مرد از خواب بیدار میشه ان
تظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده …
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…
زن : عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست …
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد….
مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی …
هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن…
من ازدواج کردم…
سلامتی همه ی مردای پاک

_________________________________alone for ever

+نوشته شده در شنبه 29 / 6 / 1391برچسب:یک داستان کوتاه,داستان کوتا,داستان,داستانک,داستانهای کوتا,داستان,,ساعت23:0توسط آرمین نخستین | |


داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ، خواندنی و جذاب

پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است

حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
........بقیه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب

+نوشته شده در جمعه 7 / 10 / 1390برچسب:,ساعت23:24توسط آرمین نخستین | |


در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد.

در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.



 ادامه داستان در ادامه مطلب...


ادامه مطلب

+نوشته شده در سه شنبه 29 / 8 / 1390برچسب:داستان کوتاه عاشقونه,داستان جدید,داستان های عاشقانه,داستانک,داستان جدید کوتاه,,ساعت14:33توسط آرمین نخستین | |


مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار.

تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .
می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .
پرسیدم بابت چی ؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم
اما هنوز کمی مردد بودم .
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم .
فردا خدمت می رسیم
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم ...

این ماجرارا که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است . شاید بد نباشد که به خودمان باز گردیم و ببینیم که روزی چند بار و به چه قیمتی تمام اعتقادات و مذهبمان را می فروشیم ؟! 

+نوشته شده در سه شنبه 8 / 8 / 1390برچسب:داستان کوتاه,زیباترین داستانهای کوتاه دنیا,داستانهای کوتاه عاشقانه,,ساعت16:47توسط آرمین نخستین | |


مرد درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 4 ساله اش تكه سنگي برداشته و بر وري ماشين خط مي اندازد .


مرد با عصبانيت دست كودك را گرفت و چندين مرتبه ضربات محكمي بر دستان كودك زد بدون اينكه متوجه آچاري كه در دستش بود شود

در بيمارستان كودك به دليل شكستگي هاي فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .

وقتي كودك پدرخود را ديد با چشماني آكنده از درد از او پرسيد : پدر انگشتان من كي دوباره رشد مي كنند ؟

مرد بسيار عاجز و ناتوان شده بود و نمي توانست سخني بگويد ، به سمت ماشين خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشين ...

و با اين عمل كل ماشين را از بين برد و ناگهان چشمش به خراشيدگي كه كودك ايجاد كرده بود خورد كه نوشته بود :


( دوستت دارم پدر ! )


روز بعد مرد خودكشي كرد .



عصبانيت و عشق محدوديتي ندارند .

يادمان باشد چيزها براي استفاده كردن هستند و انسان ها براي دوست داشتن .

مشكل دنياي امروزي اين است كه انسانها مورد استفاده قرار مي گيرند و اين درحالي است كه چيزها دوست داشته مي شوند 

__________________


معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . . 


خیلی خوشحال شدم وقتی رسیدم ایستگاه و دسته گل رز صورتی را جلوی صورتش دیدم.

عشق باید کلاسیک باشد. با آداب و رسوم کامل این را خودم چند بار به اش گفته بودم.


من دستکش تور داشتم و او یک کت و شلوار فاستونی با یک گل کوچک روی سنجاق کراوات. …..

قطار از کنارمان رد شد. عطر مادام روشا در هوا بود.

گفت اولین بار است که متوجه رنگ چشم هایم می شود؛ آبی مایل به بنفش.

جمله اولی که آدم در این دیدارها می گوید خیلی مهم است. باید به اندازه کافی رمانتیک باشد.

دم در که رسیدیم گفتم عزیزم من هیچ وقت امروز را فراموش نمی کنم ولی او باز حوصله اش سر رفته بود.

گره کراواتش را شل کرد و گفت: «این آخرین باره باهات میام».

گفت خیلی یواش راه می روم و حوصله اش را سر می برم.

من هم عصبانی شدم گفتم: «پیژامه راه راهت خیلی چروکه، اصلا هم فاستونی سبز نیست».

پرستار آسایشگاه دوباره برای خروج غیرقانونی دعوایمان کرد. 


کوتاه ترین داستان دنیا
.
.
روزی روزگاری خدا ما را آفرید ، تا آدم باشیم


قصه ما به سر رسید .


خدا به خواستش نرسید..... 

__________________

+نوشته شده در جمعه 23 / 6 / 1390برچسب:کوتاه ترین داستان عاشقانه,داستان عاشقانه کوتاه,کوتاترین داستان,,ساعت22:56توسط آرمین نخستین | |


 

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است…

شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.

شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”

شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟”

شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!

این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!”

________________________________

 


این داستان تکان دهنده واقعی است 

امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ...
منصور با خودش زمزمه کرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !
یک روز بخاطر ازدواج با ژاله . . .

برای خواندن این داستان جالب به ادامه مطلب بروید...

__________________


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 21 / 6 / 1390برچسب:داستان,داستان تکان دهنده,داستان عاشقانه,داستان عاشقونه,داستان جدید,ساعت11:59توسط آرمین نخستین | |


یه روز عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتن قایم باشک بازی می کردن

نوبت به دیوونگی رسید،دیوونگی همه رو پیدا کرد اما هر چه قدر گشت خبری

از عشق نبود.فضولی متوجه شد که عشق پشت یک بوته گل رز سرخ قایم شده

و زود دیوونگی رو صدا کرد،دیوونگی هم یه خار بزرگ برداشت و در بوته

گل رز سرخ فرو کرد،صدای فریاد عشق بلند شد.وقتی همه به سراغ عشق رفتند

خار چشم های عشق را کور کرده بود.دیوونگی که خودشو مقصر می دونست

تصمیم گرفت تا ابد عشق رو همراهی کنه.از اون روز به بعد وقتی عشق سراغ

کسی می ره چون کوره بدیهای معشوق خودشو نمی بینه و دیوونگی همیشه کنارشه. 

____________________________

+نوشته شده در دو شنبه 19 / 6 / 1390برچسب:داستان عاشقانه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه عشق کور,عشق کور,عشق,ساعت11:2توسط آرمین نخستین | |


دختری به کوروش کبیر گفت:

من عاشقت هستم و تو را با تمام وجودم دوست دارم
کوروش گفت:
لیاقت شما برادرم است و پشت سر شما ایستاده
دخترک برگشت و پشت سرش را نگاه کرد ولی کسی را ندید
کوروش به او گفت:
اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی 

____________________


  لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.


 از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد.........
 
ادامه مطلب...
 
 

ادامه مطلب
?

Love Icons

Love Icons



با کليک روي +? عمق تنهايي رادر گوگل محبوب کنيد

style=div style=0&br onmouseover=br20br